عجب نکن از اینکه زنده ام.

امید زنده ماندنم شده ای! نه نه.

نه آنکه باز بیایی و سلطان کاخ دلم شوی! مرا با این بلند پروازی ها دیگر کاری نیست.

 که از کاخ دلم جز ویرانه ای خاکی چیزی باقی نمانده است ویرانه ای که بر فراز آن پرچم دروغ بود را زده ای و رفته ای!

این روزها درخت " کاش" را با اشکهایم آبیاری کرده ام...آری آری نیک میدانم که درخت بد میوه ای است....

درخت کاش چه میدهد؟ جز حسرت؟حسرت.....آه آه که چه بد میوه ایست این حسرت!

آری نیک میدانم که ایمان شکسته ات هر آنچه بگویم را به دیده ی شک مینگرد!اما نترس این خط اشک قرار است سیلی شود بلای جانم!

گیرم که خاطره ات هم فراموش شد، گیرم که سیل اشک مشکی چشمانت را ز پرده ی دیدگانم زدود ، اما عشق که نقل خاطره نیست!

خاطراتت را هم که دفن کنم باز این تویی که در وجودم ریشه ای کرده ای.باز این تویی که در زنده ترین قسمت وجودم مانده ای!

تو میروی نیک میدانم ، نخواهم گفت بمان که به قول خواجه ز خوب رویان این کار کمتر آید

 اما بدان که من این گوشه ی دنیا در انتظارت نشسته ام تا هرگاه که از گوشه ی دلت باز سر به بیرون کشیدم تو برگردی و من دمی را کنار تو بیاسایم!