تو اینجایی....در زنده ترین قسمت وجودم!
این شهر لعنتی فقط ذهنم را خسته تر میکند.خیابان هایش بوی تند تیزاب میدهد.ادم هایش بدتر... جوری نگاهم میکنند انگار همه شان میدانند اهل این غربتکده نیستم.
در دود و هیاهوی شهر زود گم میشوم.
میدان رسالت پیاده شده ام تنها به قدر 3 ساعت ازادم.هنوز تصمیم نگرفته ام چه کنم که تو به ارامی سراغم را میگیری.از گوشه ی نا پیدای ذهنم پیدایت میشود. هیچ وقت مرا گم نمیکنی هنوز کوتاه زمانی نگذشته سرگرم تو میشوم .......
...
...
تلفن را قطع کردی من ماندم و گونه های خیسی که غرور مردانه ام را به بازی میگرفت.حتی فکرش را هم نمیکردی شبش را بیمارستان بخوابم
بیچاره مادر درمانده بود سوفل بیگناه از کودکی با من بود اینجا در زنده ترین قسمت بدنم اما بی گناه بود تو گناه کارش کردی .......صدای دکتر را میشنیدم...
-هیجان برایش حکم سم را دارد.
...
...
خنده هایت را جرعه جرعه نوشیدم طعم شیر و عسل میداد....شیر و عسل ترانه ی لبهای تو بود یادت هست؟چقدر خواجه شیراز برایت خواندم... الاچیق چوبی در دنج ترین نقطه شهر غریب جایی بود که با تو اسمان را تجربه میکردم....دفعه ی اخر اشک و خنده ام مخلوط شده بود دستهای تو باز ارامم کرد...داغ دستهایت هنوز روی گونه ام مانده است!
...
...
روی بلند ترین نقطه ی شهر کنار مزار لاله های بی نام نماز زیارت را به نیت فرزندان یاس خواندم یا تو یادم نیست اما مشکی چشمانت خوب یادم مانده است که خیس شده بود و قرمز من محو تماشای چشمانت در اسمان معصومیتت غرق میشدم.
...
...
موقع رفتن مثل همیشه مهربان میشدی دفعه ی اخر حرف دلم را خوانده بودی از چشم هایم که به قول خواجه دم به دمش کار شست و شوست .......تو رفتی اما من ماندم تنهایی و خاطراتی که لحظه ای رهایم نمیکند.
...
...
ساعت هشت شب شده است و باز تو به همان ارامی که امدی میروی باید برگردم تا فرصتی دوباره تو به نقطه ی ناکجای قلب من بر میگردی.باز تنها شده ام در میان این شهر لعنتی و پرهیاهو راننده فریاد میزند زیر پل فلاحی ......سراغت را میگیرم دیگر خبری از تو نیست باید برگردم....زیر لب زمزمه میکنم باید برگردم!!!