بوی خاک..!
چهار تا بودند.چهار تا پسر نيم وجبي .از ان تغص هايش.ظهر ها كه ميرفتم حسينيه مي امدند بالاي ديوار مدرسه.هر چه محمد و حميد خودشان را هشت در ميكردذند و توپ و تشر ميزدند فايده اي نداشت.كوچك تره تا محمد را ميدديد چشمانش گرد ميشد با ايما و اشاره به سه بردار ديگرش ميرساند كه فرار كنند.بقيه بچه ها دور و برم جمع ميشدند توي حسينيه ميكروفن را ميدادم دستشان شعر هاي محلي ميخوانند اما اين چهار تا....
روز پنجم , ششم بود يكيشان امده بود دم در مدرسه.هر چهار برادر گنگ بودند نه زبان داشتند و نه زبان ميفهميدند.هر چه ميگفت نميفهميدم از ادا اطفارهايش خنده ام گرفته بود.مدرسه نميرفت كمي زبان لالي را بلدم اما اين يكي اصلا ادا ها ديگري در مياورد.مانده بودم چه ميگويد.ياد ايمان افتادم.پسرك بلوچي كه فارسي و بلوچي را مخلوط حرف ميزد.و با لهجه ي با مزه اي ميگفت "تو جاست فرند مني".صدايش كردم از حسينيه امد بيرون.امارت حسينيه را خودمان بنا كرده بوديم .حيات مدرسه را داربست بسته بوديم و با پتو و چتايي پوشانده بوديمش.شده بود حسينه ي سردار شهيد محمود كاوه كمي انطرف تر نزديك اتاق فراش، اشپزخانه قرارگاه بود درست روبه رو انبار مصالح.مدرسه شده بود يك قرارگاه اعزام نيرو.سر تا سرش پر بود از علم هاي هفت متري از هر جاي ابادي كه نگاه ميكردي امارت مدرسه جلب توجه ميكرد.تقريبا هر هفت روز پنجاه شصت نفري را اعزام ميكرديم.ايمان رسيد دم در ورودي با ان صورت گرد و بيني ريز و چشمان تيله اي نسبتا درشتش.دفعه اول كه ديدمش اسمش را به من نميگفت بعد فهميدم پسر گرگيج است.مرد بلوچي كه در روستا معروف بود.گويا از ان خانواده هاي بزن بهادر بودند كه پايه ثابت دعوا هاي شيعه سنيند.پسر بزرگش اعدام شده بود و حالا سه پسر داشت.پسرك خيلي با من اخت شده بود.صبحها ميامد و در كارها كمكم ميكرد.سنش به زور نه را رد ميكرد اما به قدري باهوش و چابك بود كه ادم متعجب ميشد.ازش پرسيدم ببين چي ميگه اين رفقيت.پسرك دو باره ادا اطفار در اورد.گفتم خب؟
-میگه بیا حمام عمومی با برادرش کارت دارن.
ساعت را نگاه کردم حول و حوش هشت شب بود.هوا تقریبا نیمه تاریک بود.هنوز نیم ساعتی تا اذان مغرب مانده بود.کلی کار داشتم اما از طرفی منتظر فرصتی بودم تا با چهار برادر رفیق شوم.گفتم بگو بعد اذان میام.
پسرک سری تکان داد و رفت.بعدش ایمان دوباره شروع کرد به تعریف کردن داستانهایی در مورد حمام متروکه روستا.
حمام عمومی روستا بنایی مخروبه و متروکه بود که در حاشیه ابادی بالا رفته بود.شکل عجیب و غریبی داشت.مردم روستا میگفتند انجا جن دارد.و بعد داستانهایی تعریف میکردند که ادم را میترساند.به جز چهار برادر گنگ تا به حال هیچ کس دیگری را نزدیکش ندیده بودم.ایمان تعریف میکرد مادر این چهار برادر جنی شده اند برای همین پسرانش همگی گنگ اند.
نماز که تمام شد از مسجد راه افتادم به سمت حمام عمومی.هوا تقریبا تاریک شده بود.و صدای پارس سگها از هر جای روستا به گوش میرسید.کافی بود کوچکترین حرکتی در روستا داشته باشی تا سر و صدای سگها بلند شود.نزدیکهای حمام که رسیدم یک دفعه ترس عجیبی امد سراغم.از چهار برادر خبری نبود.هر چه صدایشان کردم بیرون نیامدند نور چراغ قوه انداختم سمت ورودی ترسناک حمام..........ادامه دارد.